این جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است !
اِکسیرِ من ! نه اینکه مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقتِ یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیهِ عطر حضورِ شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است
خونِ هر آن غزل که نگفتم به پایِ توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
امشب دو دست خالی ام از خویش بیزارند
وقتی ،دو چشم خیس من،تا صبح بیدارند
در حسرت آرامشی شیرین دلم پوسید
این بغض ها افسوس،در تکرارو تکرارند
می خواهم از این قفل ِ خاموشی رها گردم
اما ببین! قفلی پس از قفلی! چه بسیارند!
یک شب تمام ِ عشق را ،در چهره ات دیدم
فردا تمام عکس هایت ،روی دیوارند
وقتی گلاب ِ چشم هایم،صورتم را شست
فهمیدی این لبخندها،از روی اجبارند!
من بودم و،دنیایی از دلتنگی وفریاد
می میرم،اما،چشم هایم خواب وبیدارند!!
زندگی رقص نجیبی ست
که از چشمه ی بودن، جاریست
رقص یک شاپرک بازیگوش
لای یک دسته گل ِ یاس معطر در باغ . . .
رقص ِ یک نغمه ی آرام ِ اذان
که شبی باد میان من و این قبله پراکنده کند . . .
رقص کِرمی شب تاب
که شبیه تپش ِ خورشید است . . .
زندگی شعر نجیبی ست
که در دفتر ِ اندیشه ی این گنبد ِ دَوار
پر از قافیه است . . .
چه کسی گفت خدا شاعر نیست؟؟
مهرورزان زمان های کهن ، هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که" تو" یی
بر نیاید دگر آواز ز "من"
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست ،
بپذیریم به جان،
هر چه جز میل دل او ،
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده می زد " شیرین" ،
تیشه می زد "فرهاد"
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،
نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد .
کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ،
بی نهایت زیباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی .
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد ...
a friends is someone who knows
the song in your heart
and.... can sing it back to
you....
when you....
have....
forgotten....
the words...
یه دوست فردیه که آهنگ قلبت رو می دونه....
و می تونه وقتی تو کلمات را فراموش می کنی....
اونا رو واسط بخونه.....
شب جمعه شد و دلبر نیومد ای خدا کاسه صبرم سر اومد
عشق من ،ساقی من ،ساغر من اشک من ،خنده من، دلبر من
ای خدا عمری بده تا نمیرم آقامو ببینمو بعد بمیرم
میشه این آرزو تو دل نمونه آخه این آرزوی هممونه
گل نرگس، گل سرخ حیدری به خدا تو از همه دل می بری
من که از دیدن تو سیر نمی شم اگه یک نیگام کنی پیر نمی شم
الهی کور بشه چشم دشمنات هرچی عاشقه بشه یجا فدات
می دونم تو هم منو دوسم داری اما از کارای من خبر داری
من بلا گردون اون سرت بشم قربون خودت با مادرت بشم
ای مــتــرســـــــــــک
آنقدر دستهایت را باز نــــــــــــکــــــــــن
کسی تو را در آغوش نمیگیرد ،
ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی مــیــاورد
سرپناه من شد ...حریم امن چشمهای تو ....
اینروزها بی سرپناه ....ازنگاه هر غریبی ...میشكنم ... می هراسم
گاه در تنهائی های خود می اندیشم ...چه شد كه تو را پناه خود دانستم ...در حالی كه مدتهاست
بی پناهم ....بی تو ....بی عشق تو ...بی هُرم داغ نفسهای تو ....
چه شد كه دلت آمد نمانی كنار این همه دلدادگی ...محبوبم
خدایا ........گرفتی اش ..... كاش مرا قدری فراموشی میهمان بود
ای قاصدك....
پرواز كن پرواز كن....
تا به یارم آهنگ سفر را ساز كن....
تا به آن یار عزیز....
تا به آن قله قاف....
تا به آن ژرف كبود....
یا كه شاید شهری پر دود.....
ای قاصدك....
گر گذر كردی بر كوی آن عشق عزیز.....
بنشین بر رویش....
و ببوس....
و بگو از كجا آمده ای.....
قاصدك....
ای سبك بال بی هیچ....
غم و درد و عذاب....
ای كاش من هم چون تو رها بودم و شاد....
افسوس پایم در بند است.....
در بند این همه بایدها....
در غل این نبایدها.....
شاید كه تو عشق را بهتر معنا كنی....
مگر عشق جز وصال دو دل است؟.....
گر نباشد این وصل.....
داستان لیلی و مجنون باز تكرار شود....
ای قاصد احوال من....
باز چه خوب....
كه تو هستی تا بال زنی بهر وصال....
بنشین بر كف آن دست لطیف.....
و بیار اندكی از آن عطر و شمیم....
قاصدكم....
مبادا فراموش كنی....
این منم....
تا به ابد منتظرم.....
سلولم را در آغوش می کشم،
این حصار، تنها چیزیست که برایم باقی مانده است...
بر میله هایش بوسه می زنم و بر دیوار هایش نماز می برم
نبض نگاهم ایستاده است، روزنه اش یخ زده است
و من همچنان محکوم...
از پس سلول تنهایی تو را می نگرم
من هنوز چشم در راه تو ام
افسوس تو راه خانه را از یاد برده ای....
بغضم آهسته وار می شکند
اما تو دیگر نیستی که گونه هایم را پاک کنی....
کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد؟!
که حتی ذهن ماهیگیر، از قلاب می ترسد؟!
گرفته دامن شب را ، غباری آن چنان بر هم...
که پلک از چشم و چشم از پلک ، و پلک از خواب می ترسد... خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که معادله زندگی ؛ نه غصه خوردن برای نداشته هاست و نه شاد بودن برای داشته ها...
هــمـان دورهــا بـایـسـتـــ .. گـاهــی لـبـه کـلـاهـتــ را بـه احـتــرامـم پــایـیـن بـیـاور .. مـن هـم بـه شـوق دیـدنـتــ لـبـخـنـدی مـیـزنـم و فـردا و فـردا و فـردا هـمـان دورهـا بایـسـتــ هـــمــان د و ر هــا بایـسـتــــ
و هــر دو بـه راه خـود ادامـه مـیـدهـیـم ..
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!
آیا به یادت مانده آنچه خاک ِ پُشت ِ پای تو را
در درگاه ِ بازنگشتن گِل کرد،
آب ِ سرد ِ کاسه ی سفال بود،
یا شوآبه ی گرم ِ نگاهی نگران؟
پاسخ ِ این سؤال ِ ساده،
بعد از عبور ِ این همه حادثه در یاد مانده است؟
کبوتر ِ باز برده ی من
چه شبــــ ی!
جای یک
عابر...شبگرد...غزل خوان
خالیــست...

من آهنگ توام حالا
تو آواز منی کم کم
به یک اندازه خوشبختیم
به یک اندازه ، مثل هم
به یک اندازه قلب ما
تو این آوار ویرونه
غرور هردومون حتی
به یک اندازه پنهونه
من از طعم تو شیرینم
تو از احساس من شادی
به یک اندازه دل دادم
به یک اندازه دل دادی
نه تو مجبور دلتنگی
نه من محکوم بی صبری
نه دنیای تو بارونی
نه حال و روز من ابری
تو رو از حس تنهایی
منُ از مرگ ترسونده
به یک اندازه اسم ما
به یاد زندگی مونده
هیچ کس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد
این جمع، پر ازتنهاییست
