بیا، بشکن این سدّ من اینم و تو آنی را. بیا! تمام این جاده یک صدا تو را فریاد میکند، نمان، ننشین، برخیز! بیا، بشکن این سد را، من و تو ماییم، یک دل، یک سو. برخیز، ببین، دستان من در تب و تاب دستانت در هرم داغ این عشق میسوزند. ببین قلبم، غرق دلضربههای عاشقیست؛ میتپد، پُر هیاهو، بیوقفه، از جان! بیا، نمان، کجای سرنوشت نوشتهاند "من ِ بی تو، توی بی من". بشکن این شیشه نمیدانم را. نگاه کن، که دچار توام... و دچار تو مبتلای عشقیست که تا مغز استخوانش را میسوزاند. بیا راه، سرنوشت، هرآنکه هست و نیست، این حس و این حال و هوا، همه و همه من و تو را میخوانند. منشین، برخیز- این است راه ما! مـــــــــــــــــا، تا ابد، همیشه، هر دم...
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
.......
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا، ای همگناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
.......
در این ایوان سر پوشیده متروک
شب افتاده است و در تالاب من دیری است
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک وتنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهمم بفهمانند بیدارند
.........
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی