توی آسمون تاریک دلم
مثل خورشید واسه فردای منی
..
من یه خوابم تو یه رویا
من کویرم تو یه دریا
..
تو مثل نم نم بارون
من مثل خشکی صحرا
..
بی تو من مثل حباب روی آب
می دونی!
بی تو آسمون نداره واسه من ستاره ای..

من گمان می کردم،
دوستی همچون سروی سرسبز،
چار فصلش همه آراستگی است
دلِ هر کس دل نیست
قلبها ، ز آهن و سنگ
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم؛
و در این راه تباه،
عاقبت هستی خود را دادم
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود
می توانی تو به من ،
زندگانی بخشی ؛
یا بگیری از من ،
آنچه را می بخشی
به خاطر تو زنده ام
تو ای همیشه ماندگار
تو ای همیشه در نظر
تو ای صمیمی ای بهار
دلیل ماندنم تویی
به این سرای پر ز غم
دو چشم من به سوی در
تو را نشسته انتظار
تمام اشک های من
فدای یک نگاه تو
گریز ده مرا ز غم
تو ای سرای زرنگار
به خاطر تو زنده ام
تو ای همیشه ماندگار
تو ای همیشه در نظر
تو ای صمیمی ای بهار
دلیل ماندنم تویی
به این سرای پر ز غم
دو چشم من به سوی در
تو را نشسته انتظار
تمام اشک های من
فدای یک نگاه تو
گریز ده مرا ز غم
هیچ فکر می کردی پس از رفتنت مدیون آن همه "دوستت دارم" های من شوی ؟
دیوانگی
چند روزی است که من
باز دیوانه شدم
از غم دوری تو
شمع و پروانه شدم
*
باز سجاده ی من
رنگ چشمان تو شد
مهر و تسبیح دلم
مثل دستان تو شد
*
باز هم شب های من
بوی باران می دهد
بوی نمناک زمین
در بهاران می دهد
*
باز از این پنجره
شعر هایم می روند
گریه هایم می رسند
خنده هایم می روند
*
باز از روی درخت
مرغ عشقم می پرد
آتش عشقت مرا
تا کجاها می برد
*
باز قلبم می تپد
خسته حال و بی نفس
می زند فریاد که
خسته ام از این قفس
*
باز شمعی می شوم
تا بسوزم جان و تن
اشک هایم می چکد
بر دل و دامان من
*
من که رسوایت شدم
می نویسم بر درخت
می نویسم در هوا
یا به روی سنگ سخت
*
می نویسم از غمت
شمع و پروانه شدم
چند روزی می شود
باز دیوانه شدم
بیا....
با من بیا....
عاشقانه در كنارم باش....
با من از احساسی بگو كه به هیچ كس دیگری نگفته ای....
تو عشق من هستی....
مرا می فهمی....
با تو خودم هستم.....
آنگاه كه در كنارت گام بر می دارم.....
آنگاه كه آرام ترین لحظات را سپری می كنم....
اما امان از این عقربه های عجول....
وجودت را هاله ای از محبت فرا گرفته.....
و با همین احساس بی بدیلت به من می گویی....
دوستت دارم....
و من با غرور مردانه ام سعی می كنم خودم را كنترل كنم....
اما باز هم حلقه ای چشمانم را تر می كند....
سرم را پایین می اندازم.....
تا چشمانم را كه می خواهند خود را از تو بدزدند نبینی...
سرم را بالا می گیری....
و می بینم كه چشمان زیبایت گویا كه در اشك از من سبقت گرفته اند...
و من باز خجالت می كشم....
مرا در آغوش می كشی....
سر بروی شانه ام می گذاری....
و با هق هقی از گریه.....
به آرامی این كلمات را در كنار گوشم نجوا می كنی...
عاشقت هستم.....
و روح من در بی كران ها است....
گفتی ،شاعر كه شدی می خواهمت!
وجاده عاشق قدم هایت شد
غافل از اینكه من ، شعر بودم ...
نه شاعر...
همچنان كه من به نفس های این جاده زیبا دل خوش كرده بودم، تو عبور بودی نه عابر...
هزار سطر از آن شعر می گذرد...
و هنوز هم نیاز به قدم هایت ، مرا شعر می كند، نه شاعر...
اگر هیچی اینجا نمی نویسم چون...
توی چند خط جا نمی شم حتی توی چندین خط!!!
زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه پر رنج صدها مشکل است
شاه دل، کیش هوسها می شود
پای اسب آرزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج می رود
در سر ما بس خیالی باطل است
ما نسنجیده پی فرزین او
غافل از اینکه حریفی قابل است
مهره های عمر من نیمش برفت
مهره های او تمامش کامل است
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
لب......بسته ای و تماشا میكنی
چشم وا كرده ای و حاشا میكنی
.
. غم كه از نگاهت جاریست دلم شور میزند.....
چه شد كه هوای دلت اینگونه ابریست؟؟
فقیر شد ...نگاهم بس كه تو را ندید.....نفسهای مُدام و تنگ
خفه ام كرد این هوای سنگین بی تو بودن..
مانده ام در عمق فاجعه ی از دست دادن تو...
چرا مرا از این ژرف ....این تاریكه ی متروك نجات نمیدهی
.بی نصیبی ...نصیب چشمهایم ....كِی نصیب چشمهایم میشوی و مرا ثروتمند میكنی؟
**زرتشت**
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
نـوبهـار است در آن کـوش که خوشـدل باشـی . که بسی گـل بدمد باز و تـو در گـل باشـی . من نگویم که کنون، با که نشین و چه بنوش . که تو خود دانی اگر زیـرک و عاقـل باشـی . چنــگ در پـرده همیـن میدهــدت پنـد ولـی . وعظت ، آنگاه کنـد سـود که قـابـل باشـی . در چمـن هـر ورقـی دفتـر حالـی دگـر اسـت . حیـف باشـد که ز کـار همــه غـافـل باشـی . نقـد عمـرت ببـرد غصـه دنیـا بـه گــزاف . گــر شـب و روز در این قصـه مشکـل باشـی . گرچه راهیست پر از بیـم ز ما تا بر دوست . رفتـن آسـان بـود ار واقـف منـزل باشــی . حـافظـا گــر مــدد بخــت بلنــدت باشــد . صیــد آن شاهــد مطبــوع شمـایــل باشــی .
روز تنهایی من
روز نیلوفری یاد تو بود
یاد لبخند نگاهت
یاد رویایی آغوش تو بود
روز تنهایی من
چهره سرد زمین یخ زده بود
گره مردمك چشم تو باز
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود
روز تنهایی وغم
قدر دلتنگی من
آســـمان پــیدا بود
.....
...
آخرین قطره اشكت
روی بیراهه ی ذهنم لغزید
یـــــــــاد بــــــاد....
یاد خاكستری بغض قدیم
كه در آغوش نگاه تو شكست
یادی از رنگ فراق
رنگی از داد ســــكـوت
.....
...
اشك من جاری شد
جای تو خالی بود
جـــــــــای تـــــــــو
عكس تو درطاقچه ی كوچك قلبم خندید
شعر دلتنگی من سخت گریست
.....
...
روز تنهایی من
بـــی تـــــــــــــو گذشت...
بــــی تـــــــــو نوشت...
بــــی تو شكست...
"کار با عشق آنست که پارچه ای را با تار و پود قلب خویش ببافی
بدین امید که معشوق تو آن را به تن خواهد کرد"
"کار با عشق آنست که خانه ای را با خشت محبت بنا کنی
بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد"
"کار با عشق آنست که دانه ای را با لطف و مهربانی بکاری
و حاصل آن را با لذت درو کنی
چنان که گویی معشوق تو آن را تناول خواهد کرد"
"و بالاخره کار با عشق آنست که هر چیز را با نفس خود جان دهی
و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو مینگرند"
در تمام روزهای زندگی مان در سرزمینی افسانه ای و مملو از
زیبایی ها زندگی کرده ایم اما... بیش از حد نابینا و بی انصاف
بوده ایم وبیش از حد داشته ایم که از آن لذت ببریم: بعد از این